دستشو ميگيرم تو دستم،تمام احساسم سرازير ميشه تو انگشتام،ديگه هيچي نميخوام.
از خودم بيخود ميشم ولي تو اولين فرصت دستشو آزاد ميکنه
و من تا بخودم ميام چيزي جز دستاي عرق کرده و يه آرزوي محال واسم نمونده،
برميگردم به گذشته نگاه ميکنم،اينجايي که وايسادم آخرشه،بايد پياده بشم کم کم
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16